محل تبلیغات شما
داستان طنز بفرمایید یتیمچه ! درِ یخچال را باز کردم . متأسفانه (تأسف برای خودم البته) مثل همیشه خالیِ خالی بود . تازه از خواب بیدار شده بودم و دلم از گُشنگی ضعف می رفت و دست و پاهام می لرزید . آخه روزای تعطیل تا لنگِ ظهر می خوابم . اصلاً نمی دونستم چکار کنم ؟ چاره ای نداشتم باید می رفتم خرید . اول کتری را زیرِ شیرِ سینک گرفتم و پُر کردم و گذاشتمش روی اجاق و زیرش را روشن کردم . به هر سختی ای بود لباسامو پوشیدم و از خونه بیرون زدم .

شعر : سنگر عشق و سلامت

داستان : بفرمایید یتیمچه

داستان : چگونه چوپان دروغگو شد

ای ,یتیمچه ,داستان ,بفرمایید ,نداشتم ,اول ,بفرمایید یتیمچه ,را زیرِ ,کتری را ,اول کتری ,زیرِ شیرِ

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گروه برنامه نویسی Azarprog يك شهر ، شهر مجازی من