رمان ساعت دیواری میگه نوشته منیژه شهرابی ====================== فریده به خود می آید و دستگاه ضبط را روشن می کند و نواری که در آن بود، به صدا درمی آید . خدا تنهایی و غمگینیم رو دید باز دل امیدواری رو به من بخشید باز فرستاد او همونی رو، که تا دیدم دو چشمش را دلم لرزید باز . دلم لرزید باز * سرش را از روی تاسف تکان می دهد و ناخودآگاه بلند می شود و به طرف پنجره می رود و با ترس و دلهره بیرون را نگاه می کند . شعر : سنگر عشق و سلامت
داستان : بفرمایید یتیمچه
داستان : چگونه چوپان دروغگو شد
باز ,لرزید ,دلم ,رمان ,آید ,رو ,رمان ساعت ,لرزید باز ,دلم لرزید ,می کند ,ساعت دیواری
درباره این سایت