داستان طنز چگونه چوپان دروغگو شد ! یکی بود، یکی نبود . توی این جهان بیکران، غیر از خدای مهربان، هیچکی نبود . روزی بود و روزگاری، یک پسربچّه ای چند تا گوسفند داشت و هر روز آنها را برای چرا به صحرا می بُرد . پسربچّه زندگی یکنواختی داشت . روز به روز که بزرگ و بزرگ تر می شد، تعداد گوسفندانش هم زیادتر می شد . چوپان کوچولو مجبور بود برای امرار معاش خانواده کار بکند و گوسفندان را به چرا ببرد . در مدرسه شبانه روزی درس می خواند تا دیپلمش را گرفت . شعر : سنگر عشق و سلامت
داستان : بفرمایید یتیمچه
داستان : چگونه چوپان دروغگو شد
روز ,چوپان ,داستان ,نبود ,پسربچّه ,یکی ,دروغگو شد ,چگونه چوپان ,چوپان دروغگو ,چوپان کوچولو ,شد چوپان ,چگونه چوپان دروغگو
درباره این سایت